اعترافات ذهن خطرناک من

تمام حرف های نگفته ام

اعترافات ذهن خطرناک من

تمام حرف های نگفته ام

تداعی شدن خاطرات قدیمی

دیشب یک نفر گفت:

"اگه کسی رو داشتم نمی رفتم."

راست می گفت اگه کسی رو داشت حتی فکر فرار از کشورش رو هم نمی کرد. نمی دونم چرا بغض گلوم رو گرفت و همون لحظه جلو جمع گفتم:   

"با اینکه ازت متنفرم ولی این حرفت رو کاملا تصدیق می کنم."

راستی چرا ازش متنفرم؟! بخاطر تمام ابرازعلاقه هاش یا التماس هایی که واسه چند لحظه صحبت بامن کرد... چیشد که ازش متنفر شدم و کنارش گذاشتم؟! نمی دونم فقط اینو می دونم که از یک زمان به بعد آقای فلانی رو در حد خودم نمی دیدم.

شاید دلم می خواست کمی شجاعت ازش ببینم،شجاعت واسه گفتن و اثبات علاقش! اینکه بتونه جلو همه بگه من دوسش دارم.

میدونم من بعضی اوقات بی منطق میشم اما می خواستم مطمئن باشم،اونم مطمئن نبود از موندن من!

آره،هیچکدوم اونقدر به یک دیگه اطمینان نداشتیم که اجازه بدیم کسی از احساسمون باخبر بشه.

اما حالا که تقریبا ۲سال از اون ماجرا گذشته و همه چیز تموم شده چرا نمی تونم باهاش عادی رفتار کنم؟!

شاید بخاطر اصرارهای بی وقتش بوده،شایدم واسه حافظه ی قوی من که هیچی رو یادم نمیره و همه حرفا و حرکات رو ضبط می کنم.

اما چیزی که بیشتر از همه واسم عجیبه لحظه ای بود که فهمیدم داره میره و این دیدار آخره

یکم ته دلم ناراحت شدم بعد تو دلم گفتم احتمالا واسه همین انقدر اصرار داشته ببینتم؛حس کردم می خواسته مطمئن بشه که می خواد بره ... شایدم نه!

نمی دونم دیگه از چی بگم؟!

از تیکه هایی که بهش تو جمع انداختم یا رفتار سرسنگینم که می خواستم بفهمونم بهش که نمی خوام باهات حرف بزنم یا ملامت خودم از این که یه زمانی ازش خوشم میومد...

نمی دونم حالم خوش نیست نمی دونم چرا هروقت که می خوام گذشته رو بذارم کنار یکی پیدا میشه که گذشته رو بدون اینکه بدونه نشونم میده!!!



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد